لحظاتی از زندگی هستند که نه دوست داری تموم شن نه نمی تونن ادامه پیدا کنن، حس عجیب، لذت بخش و ویرانگریه، یه جور حالت بی تصمیمی لذت بخش، سرخوشی که دوست داری ادامه پیدا کنه ولی می دونی پایدار نیست، بدتر اینکه نمی دونی بعدش چی میشه، بهترین حالت در این لحظات توقف زمان هست....
این شعر اکتاویو پاز خیلی خوب این حس رو بیان می کنند:
واقعیت/معلّق بر ساقه ی زمان/... /روزی کم تر خواهم شناخت / و چشمان را خواهم گشود / شاید زمان نگذرد / نگاره های زمان می گذرد / اگر ساعات برنگردند / [لحظات] حضور برمی گردند / ... / دیگران / همیشه دیگران اند و یکسان اند / آنان سر می رسند و / ما را از خودمان می رانند / آنان / با چشمانِ ما می نگرند / چه چشمانی که نمی بینند / زمان دیگری درون زمان است / صامت / بی ساعت بی وزن بی سایه / بی گذشته بی آینده / تنها زنده / همچون پیرمرد بر نیمکت / بخش ناپذیر، یکسان، همیشگی / هرگزش نمی بینیم / نامش / رخشایی است.