خود خود خودم

من تو این وبلاگ خود خود خودم هستم. می خواهم دغدغه هایم و احساساتم را بی واسطه بیان کنم

خود خود خودم

من تو این وبلاگ خود خود خودم هستم. می خواهم دغدغه هایم و احساساتم را بی واسطه بیان کنم

آدم ها (4)

بعضی آدم ها گوینده های خوبی هستند، همش در حال عرضه خودشون هستند بدون اینکه توجهی به شنونده هاشون داشته باشند. 

بعضی های دیگه شنونده های خوبی هستند. بیشتر می شنوند و معمولا سنگ صبور خوبی هستند. گاهی هم انقدر به حرفهای دیگران توجه کرده اند که اصلا خودشون از یادشون میره.

بعضی های دیگه نه شنونده های خوبین و نه گوینده های خوبی. کلا نسبت به دیگران بی توجهند. 

بعضی های دیگه .... 

فیلتر

 فیلترها در حالت کلی چهار دسته هستند: فیلتر میان گذر، فیلتر میان نگذر، فیلتر بالا گذر و فیلتر پایین گذر. این تعاریف بر اساس فرکانسی که این فیلترها بر مبنای اون سیگنالها را عبور داده یا قطع می کنند انجام شده است.  

تو زندگی آدم ها و در روابط بین آدم ها هم دقیقا این امر می تونه صادق باشه. 

یک عده مثل فیلتر پایین گذر عمل می کنند. هر چی خز و خیل هست دوروبر خودشون جمع می کنند. یک عده دیگه فیلتر بالا گذرند. فقط با آدم های حسابی به زعم خودشون (حالا معلوم نیست تعریفشون از حسابی درست باشه ها) رفت و آمد دارند. یک عده فیلتر میانگذرند. با آدمهای متوسط هم قد و قواره خودشون رابطه دارند. یه دسته هم هستند که البته فکر می کنم تعدادشون کمتر هست، فیلتر میان نگذرند.  

بعضی ها هم که اصلا فیلتری در سر راهشون قرار نمی دهند. مثل دروازه عمل می کنند. 

من معتقدم که باید از طریق یک سیستم تطبیقی از این فیلترها استفاده کرد. البته اول باید تعریفمون از فرکانس را مشخص کنیم بعد سراغ طراحی فیلترها برویم.  

لذت (۱)

لذت یکی از اون مفاهیمیه که فکر آدم ها را به خودش جلب کرده و بارها و بارها شنیده ایم که هر کسی در توجیه کارهاش میگه باید لذت برد. اما واقعا لذت چیه. من تو این پست نمی خوام وارد این بحث بشم چون الان نه حوصلشو دارم و نه تمرکزشو. فقط من تعریف لذت از منظر رازی (فیلسوف، پزشک و شیمی دان بزرگ ایرانی) را نقل می کنم: 

ناصر خسرو در کتاب زاد السافرین می گه: 

 "قول محمد زکریا آنست که گوید لذت چیزی نیست مگر راحت از رنج و لذت نباشد مگر بر اثر رنج؛ و گوید که چون لذت پیوسته شود رنج گردد؛ و گوید حالی که آن نه لذتست و نه رنج است از طبیعتست و آن بحس یافته نیست" 

"آنگاه گوید و چون بیرون شدن از طبیعت اندک اندک باشد و بازگشتن به طبیعت بیکدفعت باشد ، درد پیدا نیاید و لذت پیدا آید؛ و چون بیرون شدن از طبیعت بیکدفعت باشد ، باز آمدن بدو اندک اندک باشد ، درد پیدا آید و لذت پیدا نیاید . پس گوید مرآن بازآمدن را به طبیعت بیکدفعت لذت نام نهادند؛ هرچند که آن راحت بود ازرنج " 

وابستگی

وابستگی حس عجیبیه. گاهی وقتها، آدم به چیزی، کسی یا حالتی وابسته میشه. دلش می خواد این حس دوام داشته باشه. ولی از یک طرف دنیا، دنیای دل کندنه. حالا هر کسی بتونه بین وابستگیهاش و دلکندنهاش تعادل برقرار کنه برده. وگرنه گاهی این وابستگی ها منجر به توقف در اون حالت، موقعیت و لحظه میشه و ممکنه آدم از جریان زندگیش عقب بمونه. از طرف دیگه دل کندنهای زیادی و به چیزی دل نبستن هم می تونه آدم را از درون تهی کنه و بعد از یک مدت آدم ببینه ای بابا چه چیزها، لحظات و اشخاصی در زندگیش بودند که بدون توجه به آنها، وقتشو تلف کرده یا درست از اون لحظه ای که براش پیش آمده استفاده نکرده.

Life-1

Some people think life is an exhibition, they try to play roles which are far from their reallity. In fact, they are actors & actresses !! 

Some people think life is a big trade, they try to sell themselves expensive. In fact, they are merchants !! 

I think life is our existence & entity. We must try to enjoy from our instances.

این چند وقت

این چند وقت خیلی کار داشتم. جمعه که با بچه ها طبق برنامه قبلیمون که به پیشنهاد (س-ع) هر پنج-شش هفته یکبار میریم شمشک، رفته بودیم شمشک. مثل همیشه خیلی خوش گذشت. فوق العادهه بود. هم هوا عالی بود و هم جمعمون. 

شنبه هم همش درس خوندم. 

یکشنبه هم اولش که رفته بودم دانشگاه با پیشنهاد عجیب استادم مواجه شدم. میگه یک بورس تو انگلیس هست می خوای برو اما باید از اول شروع کنی و بی خیال این دوره شی. تازه فقط نصف روزم وقت داری تصمیم بگیری. من که جوابم مشخص بود. می خوام این دوره را تموم کنم بعد برم. اما نکته مسخره اینجاست که این بورس ها هر چند وقت یکبار به بعضی دانشگاهها از طرف اونور اعلام میشه، اینها هم دقیقا می ذارن دقیقه نود به دانشجویانشون اعلام می کنن که عملا کسی نره. حالا فکر کن من می گفتم باشه، عملا موقعیت اینجام را از دست می دادم تازه معلوم نبود که اونور درست بشه. فکر کنم استادم خواست یه حالی بهم بده تعارفی زد. چون تاکید داشت که من فقط دارم این بورسو اعلام میکنم و دیگر استادها اصلا به دانشجویانشون نمی گن. شایدم چون می دونه با دو نفر اونطرف ارتباط دارم خواست بدونه هدفم الان رفتنه یا نه. یه مقاله هم در باره اوباما تو یک روزنامه نوشته بودم چاپ شد، البته قسمتهای مربوط به سیاستهاش در قبال ایران را که مربوط به تشدید تحریم ها و اعمال فشار بیشتر به ایران در صورت عدم توافق در مذاکره مستقیم بود حذف کردند.

شبم با (س-ع)، (م-ح) و (پ-آ) رفتیم پارک نیاوران. خیلی خوب بود.

مسخ شدگی

خیلی از آدم ها زندگیشون قراردادیه. یعنی بر اساس یکسری معیارهایی که براشون تعریف شده زندگی می کنند. خیلی کم هم پیش میاد که به خودشون بیان و ببینن که تو چه چنبره ای گرفتارند. گرفتار معیارهای تحمیلی یک عده ای که به مرور زمان شکل و قالبی از عرف، مذهب، قانون، سنت، طبقه و جدیدا هم کلاس و... به خودش گرفته. حالا اگه یکی بتونه از منظری بالاتر به این جور زندگیها نگاه کنه، کاملا مسخ شدگی رو حس می کنه. جالب آنکه یه عده ای هم به مرور می شن حافظ و نگهبان اون معیارها و بابت پاسداری از اون معیارها منافعی هم نصیبشون می شه. یه عده دیگه هم تو این آشفته بازار خودشون را سمبل این معیارها قرار داده و سعی در ترویج این معیارها دارند.

نیچه چه خوب راه گریز از مسخ شدگی را نشان می دهد:  نخست از شتر آری‌گوی به شیر نه‌گوی و سپس از آن به کودک بدون گذشته و فراتاریخی

 

آدم ها از منظر (م-ش)

امروز داشتم با دوستم (م-ش) صحبت می کردم. نظرات جالبی داره. یکی از اظهارنظراش که تاریخی شد. یادمه یه بار یه جمله ای گفت که حدود یک ماه بعد جرج بوش دقیقا عین همون جمله را بکار برد و به قول (ب-ا)، انگار بوش از روی (م-ش) کپ زده بود. 

این نظرو امروز درباره دسته بندی آدم ها ارائه داد که یه جاهاییش هم از ادب قراردادی به دوره پس من به جای اون واژه از ش... استفاده می کنم. 

آدم ها پنج دستن: 

1- یه گروه تو گذشته زندگی می کنند و به حال و آیندشون می ش... 

2- یه گروه در آینده زندگی میکنند و به حالشون می ش... 

3- یه دسته در حالیکه در حال زندگی میکنند و نیم نگاهی به آینده دارن به گذشتشون می ش... 

4- یه دسته در حال زندگی می کنند و به آیندشون می ش... 

5- یه گروه هم، هم به حال، هم به گذشته و هم آیندشون در حال ش... هستند. 

البته به نظر من این دسته بندی قابل تعمیم هست.  

۱-فکر کن شروع کردی کتاب فقر فلسفه مارکس را بخوانی. 

۲-فکر کن وقتی از درس خوندن خسته میشی و می خوای یه کم استراحت کنی گاهی میری وبلاگ دیگران را می خونی تا یه کم فضای ذهنیت از درس و مقاله و... دور شه. 

۳-فکر کن گاهی به صورت رندوم وبی رو پیدا می کنی می خونی. 

۴-فکر کن امشب تو یه وبلاگ می خوندم که همسر یک مهندس فوق لیسانس (از یک دانشگاه معتبر) هم سن خودم که الانم استاد دانشگاهه (فکر کنم آزاد تو یه شهرستان)، که خودشم لیسانس داره آرزوی داشتن خونه پنجاه متری تو پونک را داره (تازه مرده سه تا چهار روز هفته میره شهرستان) به قول زنه، مرده روزهایی هم که تهرانه دو تا جا کار میکنه. 

ببین چه اعصابی ازم خورد شد. مثلا اومده بودم فکرم آروم شه برگردم سر درسم. من نمی دونم اقتصاد این مملکت بر چه مبنایی اداره میشه. 

مارکس فیلسوف و شخصیت مورد علاقه من نیست و جذابیتی هم برام نداره ولی فقط بابت اینکه به دنبال راهی برای رفع تبعیض و بی عدالتی بوده و هدفش ارتقای زندگی افراد کم درآمد و فقیر ولی زحمتکش بوده تحسینش می کنم.   

واقعا الان در کشور ما یک عده به سختی زندگی می کنند و هیچ کس هم شرایطشونو درک نمی کنه. از خودم خجالت کشیدم. واقعا متاسفم برای خودم که زیادی دیگه تو مسائل خودم غرق شدم و کمتر به فکر دیگران هستم. قدیما بهتر بودم.

اسطوره فلسفه یا اسطوره سفسطه

امروز(در اصل دیروز) کتاب داریوش آشوری در باره فردید را می خواندم. این فردید به فیلسوف شفاهی معروفه و در بین به اصطلاح فلسفه دانان داخلی طرفداران زیادی داره و بنیاد فردید را هم براش راه اندازی کردن. البته منتقدینی جدی مثل داریوش آشوری، سروش و... هم داره. من خودم بطور مستقیم با افکار و نظرات فردید آشنایی ندارم و بیشتر نظرات موافقان و مخالفانش را در باره وی خوندم. دلیل اصلیشم اینه که اصلا کتابی ننوشته و فقط از بین بعضی سخنرانی هاش یه کتاب جمع آوری شده. با این حال، نظراتش که تو اون کتاب آمده بیشتر مهمل بافی و سفسطه بازیه تا نظرات فلسفی. یه جورایی آسمان و ریسمان را به هم بافته و دری وری گفته. من موندم این طرفداراش که بعضیاشون هم مدارک عالی فلسفی دارن چه چیز فردید آنها را به خودش جلب کرده. البته بماند که تو مملکت ما بخصوص در حوزه علوم نظری هر چی بیشتر به هم ببافی طرفدار بیشتری پیدا می کنی!!

روز پر دردسر

امروز، روز پر دردسری بود. اولش که رجیستر مقالمون تو کنفرانس چین گره خورده. با مسترکارد نمیشه بصورت آنلاین پولو پرداخت کردsecurity number می خواد. استادمم میگه منطقی نیست رمزو بهشون بدیم. میل زدم بهشون میگن با چک هم میشه پرداخت کرد. حالا باید این مسیرو پی بگیریم . می ترسم وقت کم بیاریم نتونم کارهاشو ردیف کنم. تابستون همینطوری یه کنفرانس تو یونانو از دست دادیم. (م-ع) هم امروز باز هم حماقتشو ثابت کرد. آقا می خواد به یه کسی مقالشو نشون بده گیر داده منم باش برم. بعد از دو سه روز گیر دادن بهش گفتم وقتی از دانشگاه میرم خونه هماهنگ کنه بریم. با (م-ش) هم قرار داشتم چند تا فیلم بهم بده. مردک بهم میگه بیا فلان جا باهاشون هماهنگ کردم منم به (م-ش) میگم بیاد اونجا دنبالم بعد اینکه کارم تموم شد با هم بریم دم خونه فیلماشو بدم و چند تا فیلم دیگه ازش بگیرم. میبینیم (م-ع) نه آدرس دقیقه دفتر طرفو بلده، نه باهاش ساعت قرار تنظیم کرده بعد کلی گشتن در حالیکه (م-ش) هم علاف ما شده بود میبینیم دفتر یارو یه جای دیگس. بیچاره (م-ش) مارو رسوند دفتر طرف، اصلا طرف نبود. من حالا هی به این(م-ع) میگم تو باید اول با یارو هماهنگ میکردی بعد به من می گفتی. فکر کرده مردم علافن. شبم که با (ر-ک) با ماشینم رفته بودیم بیرون کار داشتیم سر یه چهارراه از پشت یه ماشین بهم زد. شانس آوردم ماشینم چیزیش نشد ولی بیچاره طرف هم چراغ جلوش شکست هم جلوی ماشینش داغون شد. تازه مقصرم بود. می خوام بعضی وقتا موبایلمو خاموش کنم. بعضی ها واقعا مزاحمند. بعضی مواقع موبایل آدم زنگ نمی خوره که تازه کارم نداری، یه موقع هایی هم که کلی کار داری، عالم و آدم بهت زنگ می زنند و باهات کارهای جانبی دارند. باز هم میگم باید دور و برمو خلوت کنم.    

 

زمان (1)

زمان در زندگی انسان ها مفهوم غریبی است. یک واقعیت پیوسته که حال را به آینده و گذشته را به حال پیوند میدهد. به نوعی انسان و زمان در هم ترکیب شده و با هم معنا می یابند. برای هر شخص، زمان با وجود و بودنش معنا یافته و بودن و هستی آن فرد هم با زمان معنا و هویت می یابد. کانت برای هر کسی یک اساس ذهنی زمان و مکان قائل است که تجربیات حسی در قالب آنها تجزیه و تحلیل می شوند و به واقع، در ذهن هر فردی مدرکات حسی در قالب مفاهیم زمان و مکان، معرفت و معنا می یابند. با وجود اینکه برخی معتقدند که نظریات کانت در بحث مربوط به زمان و مکان متاثر از مبانی فیزیک نیوتن است که زمان و مکان را مطلق در نظر گرفته است (قطعا کانت هم نگاهی به این نظریه داشته است) ولی من بیشتر هم عقیده با کسانی هستم که معتقدند نظریات کانت همپوشانی بیشتری با مبانی نظری لایب نیتز که معتقد به نسبی و ذهنی بودن زمان و مکان می باشد دارد و معتقدم که مفاهیم زمان و مکان از دیدگاه کانت با مبانی فیزیک مدرن و نسبیت هم هماهنگ و توجیه پذیر است. به عبارت دیگر، هر کسی در چهارچوب ذهن خودش به وقایع پیرامون خودش معنا میدهد و اشیا و حوادث پیرامون در رابطه با ذهن انسان و نسبت به مبنای زمانی و مکانی مختص هر فردی هویت می یابند. وقتی هم که انسانی از بین برود آن چهارچوب و مبانی زمانی و مکانی ذهنیش هم از بین می رود.  

امشب یه خورده اعصابم خورد بود. تو طول روز خیلی کار کردم. یک مقاله می خوندم تحلیلش برام سخته. می خوام الان برم بقیشو بخونم. فردا با استادم قراره سر این بحث کنیم.  

شب با (س-ع)، (م-ح) و (م-س) رفتیم بیرون. هوا خیلی خوب بود. حدود ساعت 11.30 اولش رفتیم درکه پاتوق همیشگی بعدشم رفتیم پارک پردیسان. کلی دویدیم. خیلی حال داد. ولی با همه اینها نمی دونم چرا خیلی از خودم راضی نیستم. کارام کند پیش میره. گاهی اوقات اطرافیانمم فشارهای الکی و جانبی بهم وارد می کنند. عین یک نویز رندوم.

خودم

گاهی وقتها آدم وقتی به موضوعاتی فکر می کنه یا آدم هایی رو میبینه که تو موقعیت های تقریبا یکسان،تصمیمات یا کاراشون خیلی با آدم فرق می کنه، به خودش یا اهدافش شک که نه با دید دیگه ای نگاه می کنه که نکنه من دارم یه جاهایی مسیر زندگیمو (تو تمام ابعاد) اشتباه میرم (البته مطمئنا کسی نمی تونه ادعا کنه که تمام حرکاتش تو زندگیش درسته ولی اون برآینده مهمه). بعدش که کمی (فقط کمی) فکر می کنه میبینه نه بابا، اتفاقا خودش داره کار درستو انجام می ده. حالا شاید یه جاهایی کم گذاشته و به یه چیزایی بیشتر بها داده ولی اینها قابل جبرانند. اتفاقا اون آدم هان که دارن اشتباه می کنند و دیر یا زود متوجه می شن، تازه ممکنه خسارت زیادی بابت دیر فهمیدنشون بدن. ولی من اگر هم یه جاهایی ضرر می کنم اولا قابل جبرانه دوما نسبت به چیزایی که بدست می آورم قابل صرفنظره. 

دقیقا از اسفند پارسال که با یکی از دوستهای قدیمیم (ر-ک) که کارشم تو زمینه تخصصیش خیلی درسته و خیلی موفقه، قرار گذاشتیم که بیشتر فلسفه بخونیم، جدا حس می کنم که دید بهتری نسبت به مسائل دور و برم پیدا کردم و حتی بیشتر از زندگیم لذت می برم. قبلا گاهگاهی تو یه شرایطی افسرده می شدم ولی الان خیلی کمتر شده.  

فقط امیدوارم کارهای درسیم خیلی بهتر و زودتر پیش بره و از این موقعیت خلاص شم بتونم راحتتر و بهتر برای آیندم تصمیم بگیرم. فعلا که خیلی دوست دارم برای ادامه کارهای درسی و علمیم برم اونور. می دونم که باید دور و برمو خلوتتر کنم. انگیزه تحقیقاتیم سه چهار سال پیش خیلی بیشتر بود. یادمه جدا با درس خوندن و مقاله دادن زندگی می کردم. خیلی هم جهش خیره کننده ای داشتم. الان چند وقته آهنگم کندتر شده. قبلا موقعیت هایی اونور برام پیش اومد که چندتاش خیلی هم جدی بود ولی بواسطه درگیریم تو این دوره نتونستم برم. ولی فکر کنم اگه جدا اقدام کرده بودم و بی خیاله اینجا می شدم بهتر بود. یکی از استادامم هی بهم می گفت برم ها. بیچاره گفت هر کاری هم از دستش بیاد برام انجام میده. واقعا هم میداد. البته الانم بخوام میده ولی باید این دوره تموم شه. (ا-خ) را اون فرستاد رفت. تازه من خیلی اعتبارم پیشش بیشتره. فقط حدود 10 تا مقاله باهاش دادم و 3-4 پروژه براش انجام دادم. استاد راهنمام هم نبوده. البته نمیشم خیلی راحت قضاوت کرد. شایدم کارم درست بوده و بعدا برم بهتر باشه، درست نمی دونم. فقط امیدوارم خدا باز هم کمکم کنه.   

شناخت آدم ها

واقعا شناختن آدم ها کار خیلی خیلی خیلی سختیه. من همیشه سعی می کنم تا کسی را نشناسم خیلی بهش نزدیک نشم تازه بعدشم سعی می کنم یک فاصله ای بینمون حفظ بشه و زیاد داخل مسائل خصوصی آدم های دور و برم نمی شم (دوست دارم کسی هم زیاد داخل مسائل کاملا شخصیم نشه)، مگه اینکه خودشون چیزی بگن. امشب در مورد یکی از کسایی که این هفت-هشت ماه اخیر باهاش آشنا شدم ولی خب مدت تقریبا زیادی تو جمع دوستام باهاش بودم چیزی فهمیدم که برام خیلی عجیب بود. واقعا شناختن درون آدم ها کار خیلی سختیه. مخصوصا جنس مخالف که تو زیاد هم از دنیا و افکارشون سر در نیاری یا اینکه نتونی اون فضای درونیشونو برای خودت شبیه سازی کنی. واقعا عجیبه بفهمی که طرف دقیقا تو این مدتی که تو میدیدیش دچار بحران روحی و عاطفی شدیدی بوده و تو حتی یک لحظه هم نتونسته باشی این نکته را بفهمی. نه تنها من بلکه خیلی از اطرافیان دیگش. یه چیزایی از بعضی از بچه ها شنیده بودم ولی درجه و حساسیت موضوع را هیچ وقت نفهمیده بودم. تازه بعد از این مدت بطور اتفاقی قضیه را بفهمی. نمی دونم شایدم من خیلی اخلاقم تو موضوعات احساسی crisp باشه که نتونم موقعیت طرفو درک کنم. مگه میشه آدم تو جمع انقدر راحت و بشاش باشه بعد یه همچین درگیری عاطفی داشته باشه.  جدا تو این یک سال اخیر با این آدمهای تازه ای که آشنا شدم با دنیاهای عجیبی روبرو شدم. من بواسطه اینکه بیشتر سرم به کارها و اهدافم گرمه بخصوص تو این سه چهار سال اخیر زیاد درگیر مسائل احساسی نشدم ولی اینجور مواردم رو حتی تو دوستا و آشناهام که کم هم نیستن ندیده بودم. البته مطمئنم که داره اشتباه می کنه. ولی برام خیلی جالبه که اشتباه تو مسائل عاطفی هم به این شکل باشه. واقعا که آدم ها موجودات عجیبی هستند.

هرمان هسه و عشق

هرمان هسه در کتاب سیذارتا نظر جالبی در مورد عشق ارائه داده: 

عشق را می شود صدقه گرفت، خرید، پیدا کرد و هدیه گرفت، ولی هیچوقت نمی توان آن را ربود.

امشب

کلا امروز برام خیلی جالب بود. صبح تو اتاق استادم که بودم دیدم یک نفر وارد شده با استادم کار داره، قیافش خیلی آشنا بود. بعد که استادم اونو به اسم صدا زد دیدم اسمشم آشناست. اونم با تعجب منو نگاه می کرد، خلاصه طرف هم دانشگاهی دوره لیسانسم بود که سال اول خیلی با هم دوست بودیم ولی رشتش فرق میکرد از هم جدا شدیم. الانم فوقشو گرفته. حداقل 6-7 سال بود ندیده بودمش. بعد از اینکه تو اتاق استادم با هم احوال پرسی کردیم و کار من تموم شد گفتم بهش که بیاد آزمایشگاه من هستم. تو یه شرکتی کار می کنه که استادم باهاشون پروژه گرفته اونم مسئول پروژه شده حالا باید زیاد بیاد دانشگاه ما. خیلی بچه خوبیه. قرار شد هر وقت میاد به من هم سر بزنه. بعدشم که با (ف-م) رفتیم بوفه معدن. این (ف-م) خیلی بچه باسوادیه، تحلیل های خیلی دقیق و عمیقی هم داره. کلی در باره تاریخ با هم صحبت کردیم. شبم با (س-ع) و (م-ح) و (ا،پ-آ) رفتیم کافی شاپ-رستوران یکی  از بچه ها (س-ی). اونم که واقعا خیلی حال داد. کلا خیلی خوش گذشت. کلی هم با (س-ع) کتاب سیذارتای هرمان هسه رو خوندیم.

سیستم کنترل و زندگی

کارهای آدم تو زندگی هم می تونه به صورت حلقه باز انجام بشه هم حلقه بسته. در حالت حلقه باز ما با یک موقعیت طرفیم خروجی کار هم می دونیم چیه (به اصطلاح هدفمون از کاری که انجام میدیم مشخصه). یک سیگنال به عنوان ورودی به سیستم اعمال می کنیم (رفتاری که انجام می دهیم تا به هدفمون برسیم) و نهایتا خروجی کار مشخص می شه. حالا بسته به شرایط اون موقعیت (وجود اغتشاش، نویز و...) سرانجام کارمون می تونه مطلوب باشه یا نه چندان مطلوب نباشه و ما به هدفمون نرسیم یا حداقل بخشی از اون تامین بشه. 

در حالت حلقه بسته ما با یک سیگنال فیدبک هم طرف هستیم. به اصطلاح از خروجی کارمون بازخورد می گیریم و اونو با هدفمون مقایسه می کنیم. حالا می تونیم با دانستن فاصله میان نتیجه کار و هدف، این اختلاف را کم کنیم.  

همونطور که سیستم های حلقه بسته پایداریشون پیچیده تره ولی در عوض خطای کمتری دارند، تو زندگی هم همینطوره. اگه ما بخواهیم کارامون را به صورت فیدبک دار انجام بدیم مسلما باید وقت و دقت بیشتری صرف اون کار بکنیم، تازه شاید نتونیم به هدفمون به صورت مطلوب برسیم. ولی احتمال رسیدن به هدفمون بیشتره. اما در حالت حلقه باز کارو انجام می دیم میره. حالا اگر قبل از انجامش بتونیم تحلیل خوبی از شرایط داشته باشیم (مخصوصا تو موقعیت های ساده) ممکنه به هدفمون هم برسیم. بعضی موقع ها می تونیم از روش فیدفوروارد هم استفاده بکنیم. موقعیت را بصورت جامع تحلیل بکنیم و اونوقت سیگنال فیدفوروارد مناسب را بهش اعمال کنیم، خروجی همان هدف مطلوب میشه. صحت و دقت این کار مستلزم شناسایی دقیق سیستم (موقعیت پیش رو) است.

به نظر من آدم موفق آدمیه که از هر کدوم این روش ها بموقع استفاده بکنه و هیچ وقت خودشو محدود به یک راه حل نکنه.

    

امید

امروز مقاله ای می خوندم در مورد امید و ناامیدی از منظر داستایوسکی، نیچه و کی یر کگور. مقاله جالبی بود. براستی مرز بین امید و ناامیدی کجاست. رابطه میان امید و اعتقاد به دیگری چگونه است. آیا امید و ایمان مکمل هم هستند یا اصلا ریشه ای مشترک دارند. تعریف ایمان هم در این میان مهم است. ایمان به که و چه؟ 

چه میزان اهداف یک نفر در امیدوار بودن یا نامیدی وی موثرند و برعکس، امید داشتن چه میزان در رسیدن به اهداف به یک فرد کمک می کند. رابط میان نامیدی و تسلیم نشدن و امید و تسلیم شدن چیست.  

نتیجه: انسان بواقع موجود پیچیده ای است. شاید سالیان سال از آفرینش وی گذشته باشد ولی هنوز موارد کشف نشده یا حداقل بدرستی تحلیل نشده بسیاری در وجود وی هست. 

از نظر من تولد هر انسان مترادف با کشف جدیدی در حوزه علوم نظری و انسانی است.  

مساله

 بعضی از ما آدم ها به جای حل مساله، صورت مساله را پاک می کنیم.