واقعا بعضی ها کر وکور و گنگند و نمی خوان بفهمن.
داستان یه عده مثل داستان اون آدمیه که گرگ های گرسنه دنبالشن در حال فرار تو یه چاه سقوط میکنه، در حال سقوط که بوده دستشو به گیاه و خز و خاشاک اطراف چاه میگیره تا سقوط نکنه ته چاه، در حالیکه موریانه داره این خاشاک و ساقه ها و... را می خوره و ته چاه هم چند تا مار انتظارشو می کشن، به کندوی عسل کنار چاه دلخوش میکنه و از اون می خوره و میگه چقدر شیرینه.
این شده حکایت خیلی از هموطنان ما، که متاسفانه در اطرافمون هم پیدا میشن حالا با درجات مختلفی از بلاهت.
فقط امیدوارم آدم خودش هم جزو این دارودسته نباشه و خودش هم خبر نداشته باشه!!!!!
این قسمت آخرش از همه ترسناکتره.
خیلی می ترسم جز آدمایی باشم که حرف های بزرگ می زنند و کارهای کوچیک می کنند