خود خود خودم

من تو این وبلاگ خود خود خودم هستم. می خواهم دغدغه هایم و احساساتم را بی واسطه بیان کنم

خود خود خودم

من تو این وبلاگ خود خود خودم هستم. می خواهم دغدغه هایم و احساساتم را بی واسطه بیان کنم

خودم

گاهی وقتها آدم وقتی به موضوعاتی فکر می کنه یا آدم هایی رو میبینه که تو موقعیت های تقریبا یکسان،تصمیمات یا کاراشون خیلی با آدم فرق می کنه، به خودش یا اهدافش شک که نه با دید دیگه ای نگاه می کنه که نکنه من دارم یه جاهایی مسیر زندگیمو (تو تمام ابعاد) اشتباه میرم (البته مطمئنا کسی نمی تونه ادعا کنه که تمام حرکاتش تو زندگیش درسته ولی اون برآینده مهمه). بعدش که کمی (فقط کمی) فکر می کنه میبینه نه بابا، اتفاقا خودش داره کار درستو انجام می ده. حالا شاید یه جاهایی کم گذاشته و به یه چیزایی بیشتر بها داده ولی اینها قابل جبرانند. اتفاقا اون آدم هان که دارن اشتباه می کنند و دیر یا زود متوجه می شن، تازه ممکنه خسارت زیادی بابت دیر فهمیدنشون بدن. ولی من اگر هم یه جاهایی ضرر می کنم اولا قابل جبرانه دوما نسبت به چیزایی که بدست می آورم قابل صرفنظره. 

دقیقا از اسفند پارسال که با یکی از دوستهای قدیمیم (ر-ک) که کارشم تو زمینه تخصصیش خیلی درسته و خیلی موفقه، قرار گذاشتیم که بیشتر فلسفه بخونیم، جدا حس می کنم که دید بهتری نسبت به مسائل دور و برم پیدا کردم و حتی بیشتر از زندگیم لذت می برم. قبلا گاهگاهی تو یه شرایطی افسرده می شدم ولی الان خیلی کمتر شده.  

فقط امیدوارم کارهای درسیم خیلی بهتر و زودتر پیش بره و از این موقعیت خلاص شم بتونم راحتتر و بهتر برای آیندم تصمیم بگیرم. فعلا که خیلی دوست دارم برای ادامه کارهای درسی و علمیم برم اونور. می دونم که باید دور و برمو خلوتتر کنم. انگیزه تحقیقاتیم سه چهار سال پیش خیلی بیشتر بود. یادمه جدا با درس خوندن و مقاله دادن زندگی می کردم. خیلی هم جهش خیره کننده ای داشتم. الان چند وقته آهنگم کندتر شده. قبلا موقعیت هایی اونور برام پیش اومد که چندتاش خیلی هم جدی بود ولی بواسطه درگیریم تو این دوره نتونستم برم. ولی فکر کنم اگه جدا اقدام کرده بودم و بی خیاله اینجا می شدم بهتر بود. یکی از استادامم هی بهم می گفت برم ها. بیچاره گفت هر کاری هم از دستش بیاد برام انجام میده. واقعا هم میداد. البته الانم بخوام میده ولی باید این دوره تموم شه. (ا-خ) را اون فرستاد رفت. تازه من خیلی اعتبارم پیشش بیشتره. فقط حدود 10 تا مقاله باهاش دادم و 3-4 پروژه براش انجام دادم. استاد راهنمام هم نبوده. البته نمیشم خیلی راحت قضاوت کرد. شایدم کارم درست بوده و بعدا برم بهتر باشه، درست نمی دونم. فقط امیدوارم خدا باز هم کمکم کنه.   

شناخت آدم ها

واقعا شناختن آدم ها کار خیلی خیلی خیلی سختیه. من همیشه سعی می کنم تا کسی را نشناسم خیلی بهش نزدیک نشم تازه بعدشم سعی می کنم یک فاصله ای بینمون حفظ بشه و زیاد داخل مسائل خصوصی آدم های دور و برم نمی شم (دوست دارم کسی هم زیاد داخل مسائل کاملا شخصیم نشه)، مگه اینکه خودشون چیزی بگن. امشب در مورد یکی از کسایی که این هفت-هشت ماه اخیر باهاش آشنا شدم ولی خب مدت تقریبا زیادی تو جمع دوستام باهاش بودم چیزی فهمیدم که برام خیلی عجیب بود. واقعا شناختن درون آدم ها کار خیلی سختیه. مخصوصا جنس مخالف که تو زیاد هم از دنیا و افکارشون سر در نیاری یا اینکه نتونی اون فضای درونیشونو برای خودت شبیه سازی کنی. واقعا عجیبه بفهمی که طرف دقیقا تو این مدتی که تو میدیدیش دچار بحران روحی و عاطفی شدیدی بوده و تو حتی یک لحظه هم نتونسته باشی این نکته را بفهمی. نه تنها من بلکه خیلی از اطرافیان دیگش. یه چیزایی از بعضی از بچه ها شنیده بودم ولی درجه و حساسیت موضوع را هیچ وقت نفهمیده بودم. تازه بعد از این مدت بطور اتفاقی قضیه را بفهمی. نمی دونم شایدم من خیلی اخلاقم تو موضوعات احساسی crisp باشه که نتونم موقعیت طرفو درک کنم. مگه میشه آدم تو جمع انقدر راحت و بشاش باشه بعد یه همچین درگیری عاطفی داشته باشه.  جدا تو این یک سال اخیر با این آدمهای تازه ای که آشنا شدم با دنیاهای عجیبی روبرو شدم. من بواسطه اینکه بیشتر سرم به کارها و اهدافم گرمه بخصوص تو این سه چهار سال اخیر زیاد درگیر مسائل احساسی نشدم ولی اینجور مواردم رو حتی تو دوستا و آشناهام که کم هم نیستن ندیده بودم. البته مطمئنم که داره اشتباه می کنه. ولی برام خیلی جالبه که اشتباه تو مسائل عاطفی هم به این شکل باشه. واقعا که آدم ها موجودات عجیبی هستند.

هرمان هسه و عشق

هرمان هسه در کتاب سیذارتا نظر جالبی در مورد عشق ارائه داده: 

عشق را می شود صدقه گرفت، خرید، پیدا کرد و هدیه گرفت، ولی هیچوقت نمی توان آن را ربود.

امشب

کلا امروز برام خیلی جالب بود. صبح تو اتاق استادم که بودم دیدم یک نفر وارد شده با استادم کار داره، قیافش خیلی آشنا بود. بعد که استادم اونو به اسم صدا زد دیدم اسمشم آشناست. اونم با تعجب منو نگاه می کرد، خلاصه طرف هم دانشگاهی دوره لیسانسم بود که سال اول خیلی با هم دوست بودیم ولی رشتش فرق میکرد از هم جدا شدیم. الانم فوقشو گرفته. حداقل 6-7 سال بود ندیده بودمش. بعد از اینکه تو اتاق استادم با هم احوال پرسی کردیم و کار من تموم شد گفتم بهش که بیاد آزمایشگاه من هستم. تو یه شرکتی کار می کنه که استادم باهاشون پروژه گرفته اونم مسئول پروژه شده حالا باید زیاد بیاد دانشگاه ما. خیلی بچه خوبیه. قرار شد هر وقت میاد به من هم سر بزنه. بعدشم که با (ف-م) رفتیم بوفه معدن. این (ف-م) خیلی بچه باسوادیه، تحلیل های خیلی دقیق و عمیقی هم داره. کلی در باره تاریخ با هم صحبت کردیم. شبم با (س-ع) و (م-ح) و (ا،پ-آ) رفتیم کافی شاپ-رستوران یکی  از بچه ها (س-ی). اونم که واقعا خیلی حال داد. کلا خیلی خوش گذشت. کلی هم با (س-ع) کتاب سیذارتای هرمان هسه رو خوندیم.

سیستم کنترل و زندگی

کارهای آدم تو زندگی هم می تونه به صورت حلقه باز انجام بشه هم حلقه بسته. در حالت حلقه باز ما با یک موقعیت طرفیم خروجی کار هم می دونیم چیه (به اصطلاح هدفمون از کاری که انجام میدیم مشخصه). یک سیگنال به عنوان ورودی به سیستم اعمال می کنیم (رفتاری که انجام می دهیم تا به هدفمون برسیم) و نهایتا خروجی کار مشخص می شه. حالا بسته به شرایط اون موقعیت (وجود اغتشاش، نویز و...) سرانجام کارمون می تونه مطلوب باشه یا نه چندان مطلوب نباشه و ما به هدفمون نرسیم یا حداقل بخشی از اون تامین بشه. 

در حالت حلقه بسته ما با یک سیگنال فیدبک هم طرف هستیم. به اصطلاح از خروجی کارمون بازخورد می گیریم و اونو با هدفمون مقایسه می کنیم. حالا می تونیم با دانستن فاصله میان نتیجه کار و هدف، این اختلاف را کم کنیم.  

همونطور که سیستم های حلقه بسته پایداریشون پیچیده تره ولی در عوض خطای کمتری دارند، تو زندگی هم همینطوره. اگه ما بخواهیم کارامون را به صورت فیدبک دار انجام بدیم مسلما باید وقت و دقت بیشتری صرف اون کار بکنیم، تازه شاید نتونیم به هدفمون به صورت مطلوب برسیم. ولی احتمال رسیدن به هدفمون بیشتره. اما در حالت حلقه باز کارو انجام می دیم میره. حالا اگر قبل از انجامش بتونیم تحلیل خوبی از شرایط داشته باشیم (مخصوصا تو موقعیت های ساده) ممکنه به هدفمون هم برسیم. بعضی موقع ها می تونیم از روش فیدفوروارد هم استفاده بکنیم. موقعیت را بصورت جامع تحلیل بکنیم و اونوقت سیگنال فیدفوروارد مناسب را بهش اعمال کنیم، خروجی همان هدف مطلوب میشه. صحت و دقت این کار مستلزم شناسایی دقیق سیستم (موقعیت پیش رو) است.

به نظر من آدم موفق آدمیه که از هر کدوم این روش ها بموقع استفاده بکنه و هیچ وقت خودشو محدود به یک راه حل نکنه.

    

امید

امروز مقاله ای می خوندم در مورد امید و ناامیدی از منظر داستایوسکی، نیچه و کی یر کگور. مقاله جالبی بود. براستی مرز بین امید و ناامیدی کجاست. رابطه میان امید و اعتقاد به دیگری چگونه است. آیا امید و ایمان مکمل هم هستند یا اصلا ریشه ای مشترک دارند. تعریف ایمان هم در این میان مهم است. ایمان به که و چه؟ 

چه میزان اهداف یک نفر در امیدوار بودن یا نامیدی وی موثرند و برعکس، امید داشتن چه میزان در رسیدن به اهداف به یک فرد کمک می کند. رابط میان نامیدی و تسلیم نشدن و امید و تسلیم شدن چیست.  

نتیجه: انسان بواقع موجود پیچیده ای است. شاید سالیان سال از آفرینش وی گذشته باشد ولی هنوز موارد کشف نشده یا حداقل بدرستی تحلیل نشده بسیاری در وجود وی هست. 

از نظر من تولد هر انسان مترادف با کشف جدیدی در حوزه علوم نظری و انسانی است.  

مساله

 بعضی از ما آدم ها به جای حل مساله، صورت مساله را پاک می کنیم. 

امروز

امروز روز جالبی بود. توی دانشگاه دم اتاق استادم که مریض بود و نیامده بود، داشتم با یکی از شاگردای استادم صحبت می کردم که دیدم یکی که از دور داره میاد سمت ما خیلی آشناست. نزدیکتر که اومد دیدم (ع-ی) از همکلاسی های دوران لیسانسمه. عجیب بود که تو دانشگاه ما چه کار داشت. اونم با دیدن من خیلی یکه خورد. خیلی وقت بود همو ندیده بودیم. بعد از اینکه رفتیم بوفه  معدن (بهترین بوفه دانشکده ماست) فهمیدم اومده از طرف شرکتشون آگهی دوره آموزشی بچسبونه. تو دلم گفتم طرف مهندسه مثلا، مدرکش هم که معتبره مناسبتر از اون نبود که این کارو بکنه. بعد از اینکه بیشتر صحبت کردیم دیدم خیلی از شرایطش ناراضیه. آخه زودهم زن گرفته براش دردسر بیشتری شده. البته از همون اول یه خورده بی دست و پا بود. 

بعد از ظهر هم که با (ح-ف) و (س-ع) و (م-ح) رفتیم گشتیم. کلی هم بحث کردیم. من حدود 15 ساله (از دبیرستان) که با (س-ع) سر موضوعات مختلف بحث می کنیم که خیلی حال می ده.  

آدم ها (3)

دید بعضی ها به زندگی و آدم ها نگاهی انتگرال گونه است. همانطور که انتگرال در واقع مساحت محصور در زیر یک نمودار را بیان می نماید و  خاصیت accumulation و جمع شوندگی دارد، این دسته هم معتقدند آدم در زندگی، در پاره های زمانی مختلف (از ابتدا تا انتها) یک مسیر مشخصی را طی می کند (در یک محدوده و حصار مشخصی قرار دارد) که همواره بسته به ظرفیت انسان، و به اصطلاح ریاضی نوع تابع آن ممکن است در مواردی رشد بیشتر و در مواردی رشد کمتری را داشته باشد ولی نهایتا متوسط نرخ رشد تقریبا ثابت است (مساحت زیر نمودار مقدار ثابتی است). 

به عبارت دیگر هم می شود گفت این دسته زندگی آدم ها را دارای شیب مشخصی می دانند که همواره در آن مسیر حرکت می کنند و بالا پایین زیادی ندارند. جالب آنکه این فرضیه در مورد بسیاری از انسانها مصداق هم دارد. به دنیا می آیند، بسته به نوع خانواده و محیطی که در آن بزرگ می شوند، شخصیتشان شکل می گیرد و نهایتا بر اساس آن، دوران عمر را طی می کنند. چرخه یا زنجیره ای از روزمرگی ها یی چون درس، کار، ازدواج، تولید مثل، تفریح را پیموده و نهایتا به پایان راه می رسند. به قول خیام: 

   

یک قطره آب بود و با دریا شد                                         یک ذره خاک با زمین یکجا شد

آمد شدن تو اندرین دنیا چیست                                     آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

اما من معتقدم که زندگی و انسانها، مفاهیم و توابعی کاملا غیرخطی هستند. نامعینی ها و دینامیکهای مدل شده و مدل نشده فراوانی در زندگی و درون هر آدمی وجود دارد که با دانستن و کنترل و بهینه سازی آنها، یک انسان می تواند بارها و بارها در زندگی خود جهش ها و تغییرات و تنوعات متفاوتی را تجربه نماید.  

نکته مهم اینجاست که یک انسان قادر به تشخیص و تحلیل این نامعینی ها و دینامیک ها شده و هر لحظه آمادگی مواجهه با اغتشاشات را داشته باشد. به عبارتی همانگونه که کنترل تطبیقی و مقاوم راهکارهایی برای تخمین و کاهش اثرات نامعینی ها و اغتشاشات ارائه می دهند، ذهن، روح و جان آدمی نیز باید همواره آمادگی تطبیق با شرایط و کنترل وضعیت پیرامون خود را داشته باشد.  

چنین است که زندگی انسان معنا می گیرد. همواره به دنبال کشف معنا و مفهومی از دنیای پیرامون خود شده و هر لحظه آمادگی مبارزه برای رسیدن به خواسته های خود را دارد. از شکست ها ناامید نشده و به اندک پیشروی ها دلخوش نمی کند. هر بن بست و یا سدی را شکافته و رو به جلو حرکت می کند. در این حالت، زندگی دیگر یکنواخت و تکراری نشده و هر روز با روز دیگر فرق می کند. این گونه انسان ها قابلیت انجام کارهای بزرگ را دارند، توانایی بزرگ فکر کردن و گذر از مسائل خرد روزمره به آنان قدرت ژرف نگریستن و بهره مندی از زندگی و آفرینش می دهد. به قول سعدی: 

رسد ادمی به جایی که به جز خدا نبیند                       بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت

زندگی پروانه ای

زندگی یک پروانه زیبا زیستنی است. رها از پیله ها، آزاد، آزاد، آزاد.  

در ابتدا یک پروانه بالغ تخم می گذارد. بعد از تخم یک کرم با یک عالمه پا بیرون می آید. به این کرم صدپا کاترپیلار می گویند. کمی بعد این کرم صد پا یک پیله می تند و در آن می ماند. بالاخره، بعد از مدتی تبدیل به چیز دیگری می شود، پیله سوراخ می شود و موجودی متفاوت از آن خارج می شود: یک پروانه

رها،آزاد، زیبا، همنشین گل، پرواز به اوج   

انسان پروانه ای، ابر انسانی است. تولد. تمایلات بسیارند، زمان کم. به درون خود پناه می برد. محیطی دور از پلیدی ها و پلشتی های پیرامون، تنهای تنها،  تاریک تاریک. محبوس در تمنای درون. خلوتی خود خواسته. چندی بعد،دیوارها فرومیریزند. پیله تنهایی سوراخ شده، انسان متولد می شود. بلوغ. رها از کالبد تن. آزاد، آزاد. لذت برنده از زیبایی های آفرینش. مدتی بعد به خود آفرینش و طبیعت می پیوندد. مرگ.

این دو روز

بعضی مواقع خیلی از اخلاق خودم بدم می یاد. این که دور خودمو الکی شلوغ کردم گاهی واقعا بهم ضربه میزنه. بعضی ها هم که خیلی پر رو هستند. همونطور که حدس می زدم این (ی-ش) کلی وقتمو حروم کرد. از آدم های پررو بدم می یاد ولی نمی دونم چرا دلم نمی یاد باهاشون برخورد جدی بکنم. دلم می سوزه با مردم بد برخورد کنم و همین هم بهم آسیب می زنه. طرف انگار حالیش نیست بابا من کار دارم. بیکار که نیستم علاف تو بشم. الان من تو موقعیت حساسیم. اگه بجنبم خیلی راحت کارام درست میشه اما اگه معطل کنم فرصت های خوبی از دستم میره. ولی بعضیا ندانسته نمی گذارند من کارام را به وقت انجام بدم، البته همش تقصیر خودمه. 

تازه چند روزه مریضم شدم. فکر کن یکی از بهترین دوستام دکتره اون برام نسخه نوشته هنوز خوب نشدم!!!! بهش گفتم اگه تا فردا خوب نشم، نشونه بی سوادیشه!

دیروز که داشتم سایت یکی از استادهای معروف ایرانی تو آمریکا (بهترین دانشگاه ایالت تگزاس) را می دیدم،  دیدم خانم (م-ا) هم رفته پیشش دکترا بخونه. با خودم گفتم ببین اینم رفت. البته آیندش تضمین شد. تمام شاگردهای این استاده بعد از فارغ التحصیلی تو بهترین دانشگاههای آمریکا هیات علمی می شن. من با این (م-ا) دورادور آشنایی داشتم تو چند کنفرانسی هم که من مقاله داشتم اونم داشت. یه مدت کمم یه جا که پروژه داشتم اونم آخراش اومد پروژه گرفت. 

 انگیزم برای رفتن چند برابر شد.

خاطرات

برای بعضی ها خاطرات، مثل یک دفترچه قدیمی می مونه، تو صندوقه. گاه گاه نگاهی بهش می اندازن و دوباره می گذارندش تو صندوق. 

برای بعضی دیگر، خاطرات مثل یک لباس کهنه است. می اندازنش دور. دیگر هم به یادشون چیزی نمی یاد. 

یک عده دیگه، خاطراتشون را تدوین می کنند. بعضی ها که خوبن انتخاب میشن، اونهایی هم که خوب نیستند، محو. 

یک عده هم هستند که با خاطراتشون زندگی می کنند. دایم در گذشته  سیر می کنند. 

یک سری هم هستند که خاطراتشون همیشه باهاشون هست، اما در حال زندگی می کنند. هر وقت هم که بخواهند، سری به خاطراتشون می زنند. 

این چند وقت

امروز با یک استاد تو کانادا یک مقاله فرستادیم چین. امیدوارم قبول شه. نتیجه عملی نداره. اگر رد شه، خیلی زشت میشه. اعتبارم پیشش کم می شه. یکی دیگه داریم تو بوستون آمریکا، پس فردا داره میره اونجا مقاله را ارائه بده. خیلی خوب بود. همه کار رجیسترش را خودش انجام داد. من که عمرا نمی تونستم برم آمریکا این مقاله را ارائه بدم.  

این دو هفته ای خیلی بی خود وقتمو تلف کردم. آخرش هم کاری که باید نتیجه می داد نداد. یه جورایی (م-ج) وقتمو تلف کرد. 

امروز با (م-ش) رفته بودیم خونه (ر-ی) از همکلاسی های ارشد. دو سال و نیم بود ندیده بودمش. خیلی بچه باحالیه. خیلیم خوش گذشت. بعدش هم یه سری اتفاقات عجیب غریب که هر چند ده سال یکبار اتفاق میافته، برام اتفاق افتاد با (م-ش) کلی خندیدیم.البته اگه آخرش گریه دار نشه. (م-ش) هم داره اقدام می کنه بره اونور دکتراشو بگیره. به نظرم بهترین کار ممکن را انجام می دهد.  الانم یکی از بچه ها به اسم (ی-ش) پیشمه. می ترسم اینم وقتمو تلف کنه. 

زندگی

زندگی تکرار همیشگی بودن آدمی است.  

بودنی که در ثانیه های پرشمار تقسیم شده و این ثانیه ها به تکرار و یکی یکی محو می شوند. 

زندگی مثل مسابقه دو امدادی است که هر کسی به آخر خط می رسد چوب را به نفر بعدی می سپارد و از دور خارج می شود. هستند کسانی که قبل از اینکه چوب را به نفر بعد بسپارند از دور خارج می شوند. حال برای کسی که مسابقه برایش تمام شده چه فرقی دارد که در دور بعدی برنده کیست.

محدودیت فکر

فکر محدود داشتن خودش مصیبتی است. الان تو ایران متاسفانه بیشتر مردم دچار این عارضه هستند. بعضی ها خیلی خودشون را روشنفکر (چقدر به این واژه آلرژی دارم) می دانند در حالیکه در دخمه های ذهن خود گرفتارند و هزاران پستوی تاریک و نمور در ذهن و فکرشان جای دارد. از طرفی ادعاهای آنچنانی و مترقی بودن دارند و از طرف دیگر هنوز در گیرودار خیلی از مسائل و روابطی هستند که در جوامع پیشرفته مدت هاست حل شده و محلی از اعراب ندارد. تا کی ما باید به زندگی جهان سومی خود ادامه دهیم؟

سعادت

ذهن انسان گستره وسیعی دارد. ما می توانیم در رویاها و خیالمان تا بی کرانها پرواز کنیم و محدودیتی برایمان وجود ندارد. هرچقدر از بعد جسمانی محدودیت داریم در بعد معنا و ذهنمان آزاد آزاد  آزاد هستیم. آزادی اندیشه، بزرگترین نعمتی است که در زندگی به انسان ارزانی شده که بوسیله آن محدودیت های گریزناپذیر مادی و جسمانی جبران می شود.  

بدا به حال کسانی که ذهن و اندیشه خود را در منجلاب روزمرگی، مسائل مبتذل و پیش پاافتاده اسیر کرده و خود را از دیدن زیبایی های آفرینش و هستی و تفکر درباره آنها محروم می کنند. 

بدا به حال کسانی که خود را حقیر پنداشته و دایم به ستایش دیگران می پردازند و همواره در گدایی سعادت از دیگران به سر می برند. بدا به حال کسانی که به دیگران گمراهی و حقارت می فروشند. 

 در حالی که خود انسان، تاکید می کنم خود انسان، مسئول خوشبختی و سعادت خود در زندگی خویش است و از دیگران برای او کاری ساخته نیست. به قول حافظ:

فیض روح القدس ارباز مدد فرماید                               دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد 

سعادت هم چیزی جز لذت بردن از آفرینش و طبیعت، آزادی اندیشه، رهایی از تعلقات پست مادی و... نیست.

تاریخ

تاریخ از جمله مفاهیمی است که تعاریف متفاوتی برای آن ارائه شده است. برخی تاریخ را صرفا ثبت وقایع و رخدادها تعریف کرده اند. برخی دیگر علاوه بر وقایع نگاری، تحلیل و مطالعه حوادث بوقوع پیوسته را هم برای تاریخ در نظرگرفته اند. گروه دیگر، نگاهی فلسفی به تاریخ دارند. آنها برای تاریخ روحی جهانی در نظر می گیرند که در هر زمانی این روح توسط قومی به پیش رانده می شود و در حین این پیشروی انسان نیز متکاملتر می شود. هگل از نظریه پردازان این دیدگاه نسبت به تاریخ است. جالب آنکه این تعریف همخوانی زیادی هم با نظریه تکامل داروین دارد.  

از نظر من بررسی تاریخ هر کشور دربردارنده نکات جالبی هست. مثلا تاریخ بیشتر کشورهای امروزی منحنی سینوسی دارد. گاهی در اوج بوده اند و گاهی در دوران افول بسر برده اند. تاریخ بعضی کشورها و اقوام هم منحنی نمایی میراشونده دارد. درنهایت به سمت صفر میل می کنند و از بین می روند. مثل خیلی از اقوامی که قبلا بوده اند و الان اسمی هم از آنها نیست. اغتشاشات و نویزهای زیادی هم در تاریخ موجود هست. مثلا مغول ها واقعا یک اغتشاش خیلی قوی بودند که به تاریخ کشورما وارد شده است. یا فرضا بعضی رخدادهای طبیعی مثل سیل و زلزله که باید در قالب تئوری آشوب و یا به صورت اغتشاش مدل شوند. 

اما نکته جالب اینجاست که همه این مدل ها و دینامیک ها نهایتا درون یک بسته (package) قرار دارند و اون بسته  حرکت خودش را رو  به جلو ادامه می دهد. این همان روح جهانی تاریخ است. درست مثل یک بسته موج در تئوری کوانتوم.  

به زودی یک مطلب مفصل در مورد تاریخ در وبلاگ دیگرم (وبلاگ اصلیم) می نویسم.    

ایده

دقت کردید هر چیزی که به ذهن آدم میاد قبلش به ذهن آدم های دیگه هم اومده. تفاوتش فقط در انجام دادن اون ایده هست.

آدم ها(2)

بعضی آدم ها مثل آب می مانند، زلال و جاری، یک جا بند نمی شن. هر مانعی هم که جلوی راهشون باشه یا دور می زنن یا دچار سایشش می کنن از درونش نفوذ می کنند و راهشونو ادامه می دن. اگه سده خیلی محکم باشه مثل یک سد واقعی، به دو گروه تبدیل می شن. یک گروهشون پشت سد می مونن، می مونن تا اینکه برای یه کاری مصرف شن یا تبخیر شن یا حتی بعد از یک مدت می گندند. اما گروه دومی ها صبر می کنن، صبر میکنن وقتی این سد باز شد مثل سیلاب هجوم می برن و بالاخره به مسیرشون ادامه می دن تا آخرش به رودی، دریاچه ای، دریایی یا حتی اقیانوسی می پیوندند. 

یه عده دیگه مثل سنگریزه می مونن. همیشه تو کف آبراهی، جوبی، رودی چیزی هستند و چون وزن زیادی هم ندارن گاهگاهی از طریق این آبهای گذری جابجا می شن ولی نه مسیر مشخصی دارن نه جایگاه معلومی. آخرش هم هی تو این جابجایی ها دچار فرسایش می شن یا حتی از آبراه بیرون می افتن و در اثر تابش آفتاب و خرد شدن زیر پای رهگذران از بین می رن.

دسته دیگه مثل سنگهای محکم می مونن. همیشه تو آبراه یا رود یا... سرجاشون محکم می ایستند. کم کم دچار فرسایش می شن تا از بین برن.

تولد

  روزانه هزاران موجود زنده در سراسر جهان به علت آمیزش نر و ماده ای متولد می شوند و در مسیرزیر به صورت ناخودآگاه و ناخواسته وارد می شوند:

 تولد، کودکی، جوانی، میانسالی، پیری، مرگ. 

حتی ممکن است که در این دنباله اغتشاشی وارد شده و این سیر وجودی بدون طی تمامی زنجیره به مرگ منتهی شود.

زندگی می گذرد. چه بخواهیم چه نخواهیم هر دمی که می گذرد از پیمانه عمر ما کم می شود و قدمی به انتها نزدیکتر می شویم.  

 

آرند یکی و دیگری بربایند                                  بر هیچ کسی راز همی نگشایند 

ما را ز قضا جز این قدر ننمایند                            پیمانه عمر ماست می پیمایند

 

به گفته خودم: 

تولد ابتدای روزشمار مرگ است